بعد از یک دعوای اساسی و تخلیه فاضلابهای فکری ٬ آدمهای اینجا(حیفم میاد کلمه خونه را تایپ کنم) همشون ساکت شدند و رفتند بخوابند . منم با یک عالمه چرا ( چرا باید اینجا باشم و هزار تا چرای دیگه) رفتم روی تختم نشستم . همه جا ساکت بود .از توی کوچه صدای ظرف شستن می اومد. یک خانم بود که داشت ظرف می شست و گفت : ماهان ریاضیت تموم شد؟ ماهان جواب نداد و خانم یکبار دیگه گفت : ماهان با توام. یک صدای دیگه هم می اومد. یک نفر داشت با رادیوش ور میرفت و صدای پارازیت و عوض شدن موج های رادیو می اومد. چشمهام رو با یک حوله بستم تا نور لامپ خیابون رو هم حس نکنم. زیر صدای تمام این صداها یک صدای دیگه هم بود٬ صدای شهر.صدای دور همهمه و ترافیک شهر که بعضی از صدا ها مثل بوغ کامیون بهتر شنیده میشد. ظرف شستن خانم تموم شد و شروع کرد به جارو کشیدن و صدای رادیو هم روی یک موجی ثابت موند. بغضم کم کم داشت باز می شد. ماه اردیبهشت و اکثر گلها باز شدند و باد بوی یاسها رو بلند کرد بود.خانم بعد از جارو داشت میز و صندلی های آشپز خونه رو مرتب میکرد. رادیو هم داشت یک آهنگی پخش میکرد و شهر هم که صدای خودش رو داشت.بغضم با شنیدن صدای زندگی یک خونه دیگه و آواز شهر تموم شد.
Friday, May 18, 2007
ظرف شستن٬ صدای زندگی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
شاید چون ما به قید یه لقب که همون خانواده باشه مجبوریم یه سری انسان رو تحمل کنیم دلزده هستیم. شاید چون در انتخابشون هیچ دستی نداشتیم و یه جورهایی حس میکنیم تا آخر عمر دست بسته غافلگیر شدیم اینقدر بهمون فشار میاد. این لقبها آدم رو یه جوری موظف میکنه در قبال کسانی که شاید خودشون اونقدرها هم وظیفه شناس نیستن. همین که لقبت شد پسر کسی یا برادر کسی یا خواهر کسی یه سری انتظارات با این لقبها بیخ ریشت بسته میشه. کارهایی رو باید بکنی که خودت برای هیچ کس دیگه امکان نداشت به دلخواه خودت انجام بدی. دلم برای صداهای زندگی در ایران تنگ شده. تیرهای چوبی خیابانها را از طرف من ببوس.
نمیتونم بگم چه قدر قشنگ بود این پست. حست رو عالی انتقال دادی. البته که حس تلخیه
Post a Comment