امروز یک روز واقعا معنوی بود. صبح که در به در دنبال زائرین خانه خدا ۲ ساعت زیر آفتاب و ترافیک بال بال زدم. از اونجا که به زائرین خانه خدا بر می خوره که با آژانس فرودگاه برند خونه با ۴ تا ماشین شخصی تا خونه اسکورت شدند.از اونجا که خیلی زشته برای ۳ نفر خانه خدا دیده ٬ ۱ گوسفند بزنند زمین ۲ تا گوسفند با مبلغ ۲۲۰ هزار تومن زدند زمین که چشم حسودها هم از کاسه ( خونیین ) دربیاد.بعد از ۱ ساعت شنیدن پیامهای عرفانی ٬ در راه خونه بودم که یکی از آدمهای اینجا یادش افتاد بره امامزاده.
تو امامزاده بچه های یک مدرسه هم به گردش تفریحی - زیارتی اومده بودند. بچه ها روی قبرها و با وجود صدای دعا والیبال و بدمینتون بازی میکردند و جیغ میکشیدند و میخندیدند. یکی از بچه ها میخواست با بقیه وسطی بازی کنه اما به دوستش گفت که مادرم گفته نباید روی قبرها راه رفت ٬ گناه داره.دوستش گفت: قبرهای اینجا(محیطی که توش بازی میکردند نشون داد) رو بشمر٬ برای هر قبر صلوات بفرست بعد میتونی روش راه بری و تازه ثواب هم داره. (این یعنی دین٬ هر چیزی راه حلی داره)
یک خانمی با اعتراض گفت که چرا بچه ها رو می آرند اینجا؟ حرمت امامزاده میریزه!!!!!!!!!!!
هر حرفی در این مورد تکراری و خسته کنند است.اما یک چیزی رو دوست داشتم. انگار معلم ها میدونستند که حق این بچه ها نیست که تفریحشون این باشه !خیلی مهربون و صبور بودند و باهاشون همراهی میکردند.البته معلمهایی هم هستند که همین رو هم حق نمیدونند!
4 comments:
یاد روزهایی افتادم که سفر گردشی بچه ها رو میبردن بهشت زهرا و من هرگز نرفتم تا روزی که سی سالم شد و با پای خودم رفتم.
کودکی یعنی خلاقیت.یک دوستی داشتم که مادرش کشته شده بود و پدرش هم قاط زده بود. با کاغذ قبر درست کرده بود و صبح به صبح کاغذها رو میچید و با قبرها و عروسکش خاله بازی میکرد تا نترسه!
عمرا من به فکرم نمیرسید چنین کاری کنم. ولی نرفتن من از ترس نبود. من پدرم رو کوچیک که بودم از دست دادم و منو هیچ وقت سر قبرش نبرده بودند. نمیخواستم برای یه سفر گردشی از طرف مدرسه برم دیدنش. سی سالم که شد خودم به میل خودم رفتم و دیدمش.
من بد نوشتم! دوستم این کار رو میکرد تا از تنهایی تو خونه نترسه.
Post a Comment