تو شبانه روز ساعتهایی وجود داره که با بقیه ساعتها برام فرق داره.
توی این ساعتها آرامش و توانایی من چند برابر میشه. منظورم از توانایی کنترل روی خودم و فکرم و لذت بردن از کاری که دارم انجام میدم.
ساعت ۱۱ صبح که میشه با لذت دلم میخواد بخوابم . یاد کارتون بامزی می افتم. یادمه وقتی این کارتون رو میدیدم انگار توی اون جنگل و اون دنیا زندگی میکردم و کاراکترهای اون کارتون به کودکیم امنیت میدادند و بهم میگفتند به جز دنیای خشن٬ دنیای ما هم هست و میتونی توش ماجراهای دیگه ای رو ببینی. الان وقتی ساعت ۱۱ میشه من انگار وارد یک تونل امن میشم و دلم میخواد رادیو روشن کنم و با صدای رادیو بخوابم.
ساعت ۳ بعداز ظهر من فول انرژی می تونم کارهام رو برنامه ریزی کنم و انجام بدم و انگار توی بدنم انرژی می ترکه.فکر میکنم این هم بر میگرد به کودکی .یادمه ساعت ۳ که میشد درسهام رو تموم کرده بودم می تونستم با ساز دهنی برادر بزرگترم برم تو دستشویی حیاط( که شده بود جایی که خرت و پرتهای خونه رو توش میریختند) واسه خودم حال کنم یا نقاشی بکشم یا توی حیاط دوچرخه سواری کنم و از اینکه آدمهای اون خونه خواب بودند لذت ببرم.
ساعت ۰ که میشه من (اگه بیدار باشم) هیجان می آم.اینکه ساعت ۰ و ۶۰ ثانیه طول میکشه تا از ۰ بودن در بیاد برام حس زندگی می آره.اینهم بر میگرده به کودکی ! اون موقعها یادمه ۵ شنبه ها شب که فرداش تعطیل بود با ساعت مچی برادرم (که صفحه اش لامپ! داشت) میرفتم توی رختخواب و منتظر میشدم که ببینم صفحه کامپیوتری ساعت ۰ میشه.خیلی وقتها هم توی همون انتظار خوابم میبرد.
الان کودکیم با کودک دیگه ای آشنا شده و داره هر ساعتی روتجربه میکنه.شاید ۱۰ سال دیگه به جای ۳ تا ساعت ٬ ۸ تا ساعت رو بنویسم!
1 comment:
منم ساعتهایی در طول روز هست که با وقتهای دیگه برام فرق داره. البته مال من این ساعتها فقط صبحهای خیلی زود هستش. اون موقعها که دانشگاه میرفتم 2 صبح از سر کار میرسیدم خونه و تا 5 میخوابیدم و بعدش بیدار میشدم درس میخوندم و اون خنکی صبح رو کاملا یادمه. هر وقت اون خنکی صبح بهم میخوره یاد اون روزها میافتم. بعدها که رفتم یه دانشگاه دیگه تازه حدودهای ده یا یازده شب میرسیدم خونه و میخوابیدم تا 2 صبح و بعدش بلند میشدم تا 6 درس میخوندم. باز هم اون خنکی و آرامش صبح بود. اینکه صدایی نبود و بعد یواش یواش صدای پرندهها شروع میشد و بعد آروم آروم چراغها روشن میشد و بعد صدای استارت زدن ماشینها شروع میشد که ملت میرفتن سر کار و همون موقعها من باز راهی دانشکده میشدم. این نوشته شما منو یاد اون روزها انداخت که هر ساعتش یه جور خاص خودش بود. هنوز هم صبحهای زود همون حس رو داره. یه جور آروم و خوب.
Post a Comment