وقتی نوجوان بودم آدمهایی که تو پارک گاز پیکنیکی می آوردند و برنج آبکش میکرند رو مسخره میکردم.هی میگفتم ببین آدمها چطور وقتشون رو تلف میکنند.به جای مبارزه کردند یا مطالعه کردن یا کار کردن نشستن توی پارک اون هم با زیر انداز و آبکش.
اما حالا نظرم تغییر کرده.به نظرم درست میآد که آدمها برند پارک.زیرانداز ببرند٬هندوانه قاچ کنند و بچه ها بازی کنند حتی برنج آبکش نکنند سانویچ وآلوچه و نوبرانه فصل بخورند.پفک و آت و آشغال بخرند و دولوپی بخورند.و خانواده معنی آرامش وامنیت و شادی رو درک کنند.امشب که داشتم از باشگاه می اومدم از وسط پارک سر کوچه رد شدم.یک زن و شوهر با ۳ تا بچه اونجا نشسته بودند.بچه ها با هم بازی میکردند و روی چمنها قل میخوردند٬ خانم داشته تو ظرف ملامینی خیار شور خرد میکرد آقا هم رو چمن دراز کشیده بود و داشت با خانمش حرف میزد.شاید خانم کلی سر درس بچه ها حرص خورده که بچه ها درساشون رو آماده کنند تا باباشون که میآد بتونند با خیال راحت برند پارک.شاید آقا کلی حرص خورده تو این ترافیک لعنتی که سر موقع برسه اما تمام حرص هایی که خوردند واقعی نبود و با دل آروم بوده. زندگی خوب داشتن خیلی راحته! دلم میخواد الان بستنی پاک چوبی میخریدم و با آدم امن زندگیم وسط پارک کوچولوی سر کوچه میشستم.چی میشه زندگی بوی شکنجه گر و قربانی نده؟
No comments:
Post a Comment